وبلاگ گلها

mra-akbari.loxblog.com

سلام دوستان عزیزمن به وبلاگ من خوش اومدین خیلی هم ممنونم که وبلاگ مرا انتخاب کردین واومدین همین اول کاری اول خودمو معرفی کنم بعد.... من محمدرضا هستم ...بقیه شو میخوای چیکاردیگه تا همین جابسه!! هه هه خب بریم بقیه معرفیمون> اولش من دوست داشتم که با دوستانم یه وبلاگ باز کنیم ولی یهو به فکرمون رسیدکه هركدوم جداگانه باز کنیم بهتره ... مگه نه ؟؟ براهمون هركدوممون یه وبلاگ جداگانه باز کردیم تاهرکدوممون حرفای دل خودمون رو اینجا بنویسیم. بانظرات ارزشمندتون ماروخوشحال کنیدو دربهتر شدن این وبلاگ مرایاری کنید ممنون میشم.... برودیگه مطالبو بخون بسه دیگه راستی دوستان توخبرنامه وبلاگ هم عضو بشید تا آخرین مطالب وبلاگو تو ایمیلتون بخونید و اگه هم تمایلی به تبادل لینک داشتید میتونید با تبادل لینک اتوماتیک لینک کنید باتشکر: "محمدرضا"

:: نفرت عشق.
:: ردیاب جی پی اس ماشین
:: ارم زوتی z300
:: جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وبلاگ رسمی همه و آدرس mra-akbari.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





صث ,


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 113
بازدید کل : 5120
تعداد مطالب : 87
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1






حالا تو هم بگو : امتحان عشق

امتحان عشق امتحان عشق ... من ماندم و یک برگه ی سفيد ...!

یک دنیا حرف نا گفتنی ... و یک بغل تنهایی و دلتنگی ...

درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود !

در این سکوت بغض آلود ... قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند !

و برگه ی سفیدم ... عاشقانه قطره را به آغوش می کشد !

عشق تو نوشتنی نیست ...

در برگه ام ... کنار آن قطره یک قلب کوچک می کشم !

وقت تمام است ...! برگه ها بالا ... !

من ميخواستم در اين امتحان ، عشقه بيكرانم را برايت تفسير كنم عشقی بودم كه عشقم راباور نداشت ...............................!!! !

حالا تو هم بگو :

 

امـتحـــــــــــــان غــــــــــــــــــــــــــــــشق

 

در جلسه ی

 

ولی من در پی تفسير

 

صد افسوس و ای كاش كه در تفسير عــــــــــــشقت

 

چنين در امتحان مردود گشـــــــــــــتم

 

خدايا شكر


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

خدايا شكر !

! . . . ! .

هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايی را که توسط پيک ها .

مرد کمی جلوتر رفت ، باز تعدادی از فرشتگان را ديد که کاغذهايی را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط .

مرد کمی جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ !

خدايا شكر

 

فرشته ی بيكار

 

روزی مردی خواب عجيبی ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه مي کند

 

از زمين می رسند ، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند . مرد از فرشته ای پرسيد ، شما چه کار

 

می کنيد؟ فرشته در حالی که داشت نامه ا‌‌ی را باز می کرد ، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و

 

تقاضاهای مردم از خداوند را تحويل مي گيريم

 

پيک ها يی به زمين می فرستند . مرد پرسيد شماها چکار می کنيد؟ يکی از فرشتگان با عجله گفت: اين جا

 

بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را براي بندگان می فرستيم

 

فرشته جواب داد : اين جا بخش تصديق جواب است. مردمی که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب

 

بفرستند ولی عده بسيار کمی جواب مي دهند . مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مر توانند جواب بفرستند؟

 

فرشته پاسخ داد : بسيار ساده، فقط کافی است بگويند: خدايا شکر


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

[1]

نقد احاديث شيخ كليني

 

1- کتاب کافی چنانکه گفتیم به سه بخش (اصول، فروع، روضه) تقسیم شده است و هر سه بخش به چاپ رسیده و در دسترس قرار دارد. در اصول کافی بابی دیده می ‌شود با عنوان «باب النهی عن الأشراف علی قبر النبی -صلى الله عليه وسلم-» در این باب که «مشرف شدن بر قبر پیامبر -صلى الله عليه وسلم-» را نهی نموده است تنها یک حدیث آمده و شیخ کلینی با اعتماد بر آن حدیث، چنین عنوانی را برگزیده است که در حقیقت فتوای او را نشان می‌ دهد. امّا این یک حدیث بقدری دور از عقل است که شارحین کافی همگی در تفسیرش درمانده ‌اند. سند و متن حدیث به قرار زیر است:
«عدة من أصحابنا، عن احمد بن محمد البرقی، عن جعفر بن المثنی الخطیب قال: کنت بالمدینه و سقف المسجد الذی یشرف علی القبر قد سقط و الفعله یصعدون و ینزلون و نحن جماعه. فقلت لأصحابنا من منکم موعد یدخل علی ابی عبدالله -عليه السلام- اللیله؟ فقال مهران بن ابی بصیر: أنا. و قال اسماعیل بن عمار الصیرفی: أنا. فقلنا لهما: سلاه لنا عن الصعود لنشرف علی قبر النبی -صلى الله عليه وسلم- فلما کان من الغد لقیناهما، فاجتمعنا جمیعا فقال إسماعیل: قد سألنالکم عما ذکرتم، فقال: ما أحب لأحد منهم أن یعلو فوقه ولا آمنه أن یری شیئاً یدهب منه بصره، أو یراه قائما یصلّی، أو یراه مع بعض أزواجه -صلى الله عليه وسلم-».

یعنی: «گروهی از یاران ما از احمد بن محمّد برقی روایت کرده ‌اند و او از جعفر بن مثنّی مشهور به خطیب شنیده که گفت:
من در مدینه بودم و (بخشی از) سقف مسجد نبوی که بر فراز قبر پیامبر -صلى الله عليه وسلم- قرار داشت ریخته بود و کارگران بالا و پایین می ‌رفتند و من به همراه جماعتی آنجا بودم. به رفقای خود گفتم چه کسی از شما امشب با ابو عبدالله (امام صادق -عليه السلام-) وعدة ملاقات دارد و بر او وارد می‌ شود؟ مهران بن ابی بصیر گفت: من. و اسماعیل بن عمار صیرفی نیز گفت: من. ما به آن دو گفتیم که از امام صادق دربارة بالا رفتن (و مشرف شدن) بر قبر پیامبر -صلى الله عليه وسلم- سؤال کنید تا (اگر جایز باشد) ما هم بر فراز قبر پیامبر -صلى الله عليه وسلم- رویم! چون روز بعد فرا رسید با آن دو تن، روبرو شدیم و همگی گرد آمدیم. اسماعیل گفت: آنچه گفته بودید ما از ابو عبدالله برایتان پرسیدیم، در پاسخ گفت: من دوست ندارم که هیچ یک از شما بالای قبر (پیامبر -صلى الله عليه وسلم-) برآید و او را ایمن نمی ‌گردانم از اینکه در آنجا چیزی دیده کور شود! یا پیامبر را به نماز ایستاده مشاهده کند، یا او را با برخی از همسرانش (در آنجا) ببیند».!!
این حدیث بلحاظ سند و متن، ساقط است زیرا

 

اوّلاً :
یعنی: «جعفر بن مثنّی از همراهان امام رضا بوده و زمان امام صادق را در نیافته است».
ثانیاً:
جعفربن مثنی مذهب واقفی
: جعفر بن مثنّی مشهور به خطیب، معاصر امام رضا -عليه السلام- بوده و در زمان امام صادق -عليه السلام- نمی ‌زیسته است! چنانکه مجلسی در کتاب «مرآه العقول» می‌ نویسد: «فان جعفر بن المثنی من اصحاب الرضا -عليه السلام- و لم یدرک زمان الصادق -عليه السلام-».

[2] داشته و علمای رجال شیعی به هیچ وجه او را توثیق نکرده‌ اند. مامقانی در کتاب «تنقیح المقال» دربارة وی می ‌نویسد : «هذا واقفی لم یوثق»[3]! «این مرد، مذهب واقفی داشته و توثیق نشده است».

ثالثاً:
رابعاً:
2-
«محمد بن یحیی، عن سعد بن عبدالله، عن ابراهیم بن محمد الثقفی، عن علی بن المعلی، عن اخیه محمد، عن درست بن ابی منصور، عن علی بن ابی حمزه، عن ابی بصیر، عن ابی عبدالله - -عليه السلام- - قال : لما ولد النبی - -صلى الله عليه وسلم- - مکث ایاما لیس له لبن فالقاه ابو طالب علی ثدی نفسه فانزل الله فیه لبنا فرضع منه ایاماً حتی وقع ابو طالب علی حلیمه السعدیه فدفعه الیها».
شیخ کلینی روایت عجیب دیگری در «باب مولد النبی -صلى الله عليه وسلم- و وفاته» از اصول کافی آورده که ذیلاً ملاحظه می‌شود :
اگر هر کس بر قبر پیامبر خدا -صلى الله عليه وسلم- نظر افکند، بیم آن می ‌رود که نابینا شود، چرا رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از این کار نهی نفرموده و بر خسارت امّتش راضی شده است؟!
اگر مقصود از دین پیامبر خدا -صلى الله عليه وسلم-، رؤیت جسم آن حضرت در زیر خاک بوده است که این امر ممکن نبود و چنانچه مقصود، دیدن روح پیامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- باشد، روح دیدنی نیست و گرنه، همة کارگرانی که برای تعمیر سقف مسجد بر بالای قبر می‌ رفتند باید روح پیامبر و همسرش را دیده کور شده باشند!

یعنی : «محمّد بن یحیی از سعد بن عبدالله و او از ابراهیم ثقفی و او از علیّ بن معلّی و او از برادرش محمّد، و او از درست بن ابی منصور و او از علیّ بن ابی حمزه و او از ابی بصیر گزارش نموده است که امام ابو عبدالله صادق -عليه السلام- گفت :
چون پیامبر اسلام -صلى الله عليه وسلم- زاده شد چند روزی بدون شیر به سر برد، پس،
ابوطالب او را به پستان خود افکند و خدا در پستان ابو طالب شیر نازل کرد! پس کودک چند روز از پستان ابوطالب شیر خورد تا هنگامی که ابوطالب، حلیمه سعدیه را یافت و کودک را (برای شیر دادن) به او سپرد»!!
این روایت نیز به لحاظ سند و متن مخدوش است. احتمال می‌رود راوی نادانش برای آن که نسبت قرابت و همخونی میان پیامبر -صلى الله عليه وسلم- و علی -عليه السلام- را استوارتر کند به جعل چنین افسانه‌ای پرداخته است. چه لزومی داشت که خداوند در پستان ابوطالب برای برادرزاده‌اش شیر فراهم آورد؟ مگر ممکن نبود که مثلاً این شیر در سینة همسر جوان ابوطالب – فاطمة بنت أسد – فراهم آید؟ همان زن مهربانی که بعدها پرستاری محمّد -صلى الله عليه وسلم- را در خانة ابو طالب بعهده گرفت و او را مانند فرزندانش دوست می‌داشت. برخی از راویان این روایت همچون متن آن، ناشناخته و مطعون‌اند. مثلاً دربارة علیّ بن معلّی نوشته‌اند : «فهو مجهول الحال»

[5]! همچنین دربارة درست بن ابی منصور، علمای رجال گفته‌اند که وی واقفی مذهب بوده است[6]. روشن است که اشخاص خردمند و درست باور نمی‌توانند راوی چنین آثاری باشند.

3-
عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد، عن الحسین بن سعید، عن القاسم بن محمد الجوهری، عن علی بن أبی حمزة قال:
سأل ابوبصیر أبا عبدالله -عليه السلام- و أنا حاضر فقال: جعلت فداک کم عرج برسول الله -صلى الله عليه وسلم-؟ فقال مرتین فأوقفه جبرئیل موقفا، فقال له : مکانک یا محمد! فلقد وقفت موقفا ما وقفه ملک قط و لا نبی، إن ربک یصلی! فقال یا جبرئیل و کیف یصلّی؟! قال: یقول: سبوح قدوس أنا رب الملائکة و الروح، سبقت رحمتی غضبی. فقال: اللهم عفوک عفوک. قال: و کان کما قال الله: قاب قوسین أو أدنی الحدیث».
شیخ کلینی در همان «باب مولد النبی -صلى الله عليه وسلم-» از اصول کافی روایتی دربارة معراج رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آورده که سنداً و متناً ناموثّق شمرده می ‌شود. روایت مزبور بدینگونه در اصول کافی نقل شده است:

یعنی: «گروهی از یاران ما از احمد بن محمّد جوهری و او از علیّ بن أبی حمزه شنیده که گفت : أبو بصیر از امام ابو عبدالله صادق -عليه السلام- پرسید و من در آنجا حضور داشتم. گفت: فدایت شوم پیامبر خدا -صلى الله عليه وسلم- را چند بار به معراج بردند؟ امام صادق پاسخ داد: دو بار! و جبرئیل او را در ایستگاهی متوقّف کرد و گفت: ای محمّد! در جایت بایست، اینک در مقامی ایستاده ‌ای که هرگز هیچ فرشته و پیامبری در آنجا توقّف نکرده است. همانا خدای تو نماز می‌ گزارد! پیامبر پرسید: ای جبرئیل چگونه نماز می ‌گزارد؟! گفت: می ‌گوید: بس پاک و منزّه (هستم) من خداوندگار فرشتگان و روح هستم، رحمت من بر خشمم پیشی گرفته است. پیامبر گفت: خداوندا از تو درخواست عفو دارم، از تو درخواست عفو دارم، امام صادق گفت: و چنان بود که خدا (در قرآن) فرموده است : کان قاب قوسین او ادنی فاصله ‌اش (به خدا) باندازة دو کمان یا نزدیک‌تر بود...».
یکی از راویان این خیر چنانکه ملاحظه شد «قاسم بن محمّد جوهری» است. علاّمة مامقانی – رجال‌شناس معروف شیعی – دربارة وی می ‌نویسد :
«فالرجل إما واقفی غیر موثق أو مجهول الحال و قد رد جمع من الفقهاء روایته، منهم المحقق فی المعتبر».

یعنی : «این مرد بقولی واقفی مذهب است و بقولی احوالش شناخته نیست (در هر صورت) گروهی از فقهاء روایت وی را رد کرده ‌اند که از جملة ایشان، محقّق حلّی در کتاب المعتبر است».
متن روایت نیز از چند جهت ایراد دارد. اوّل آنکه ظاهر روایت، خدای سبحان را در جایگاه معیّنی نشان می‌ دهد با اینکه خداوند هیچگاه در مکان محاط نمی ‌شود بلکه به نص قرآن بر همه چیز محیط است :
)أَلاَ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُّحِيطٌ(. (فصلت / 54)
دوّم
)عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى * ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَى * وَهُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلَى * ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى * فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى(. (نجم / 5-9)
«او را (فرشته ای) که نیروهای سخت داشت آموزش داد. (فرشته ای) پرتوان که در افق بالاتر ایستاد. سپس نزدیک شد و فرود آمد. پس فاصله اش باندازة دو کمان یا نزدیک تر بود».
بنابراین، تفسیری که در روایت آمده موافق با قرآن نیست و موجب رفع اعتماد از روایت می ‌شود.
4

 

«روی أن امیر المؤمنین -عليه السلام- قال: إن ذلک الحمار کلم رسول الله -صلى الله عليه وسلم- فقال: بأبی أنت و أمی إن أبی حدثنی عن أبیه، عن جده، عن أبیه أنه کان مع نوح فی السفینه فقام إلیه نوح فمسح علی کفله ثم قال: یخرج من صلب هذا الحمار حمار یرکبه سید النبیین و خاتمهم، فالحمدلله الذی جعلنی ذلک الحمار».
- در اصول کافی در «باب ما عند الأئمه من سلاح رسول الله -صلى الله عليه وسلم- و متاعه» داستان خری آمده بنام «عفیر» و شیخ کلینی ماجرای مضحکی دربارة این خر نقل می ‌کند و بدون آنکه سندش را بیاورد می نویسد:
آنکه نمازگزاردن خدا، امری نامعقول و خرافی است. سوّم آنکه در آیة «فکان قاب قوسین او ادنی» از فاصلة فرشتة وحی با پیامبر سخن رفته است، نه از فاصلة پیامبر با خدا! چنانکه سیاق آیات دلالت بر آن دارد و می‌فرماید :

یعنی: «روایت شده که امیر مؤمنان -عليه السلام- فرمود که آن خر، با رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به سخن در آمد و گفت: پدر و مادرم فدایت شود! همانا پدرم از پدرش و او از جدّش و او از پدرش برای من حدیث آورد که پدر جدِّ ما با نوح در کشتی همراه بود و نوح برخاسته دستی به کفل او کشید و گفت: از پشت این خر، خری در آید که سرور پیامبران و آخرین ایشان بر آن سوار شود، پس خدا را سپاس که مرا همان خر قرار داده است».!
چنانکه ملاحظه می ‌شود این روایت، مرسل و مقطوع است و معلوم نیست چه کس این افسانة غریب را ساخته و برای شیخ کلینی نقل کرده است و شگفت از کلینی که آن را باور داشته و در کتابی که بقول خود، آن را از «آثار صحیح» فراهم آورده، گنجانیده است

 

کسی نمی ‌داند که این جماعت خران، چگونه حدیث نوح -عليه السلام- را در خاطر نگاهداشته ‌اند و به یکدیگر رسانده اند؟! و نیز بر کسی معلوم نیست که خران، هر یک چند صد سال عمر کرده‌ اند که از روزگار پیامبر اسلام -صلى الله عليه وسلم- تا زمان نوح -عليه السلام- را تنها در پنج نسل گذرانده ‌اند؟! سخن گفتن آخرین خر، به زبان فصیح عربی و نقل حدیث بصورتی که محدّثان گزارش می ‌نمایند، نیز از عجائب است! من گمان می‌ کنم کسی با کلینی سر شوخی داشته و این افسانة خنده‌ آور را برای او حکایت کرده است.
5-

 

«علی بن ابراهیم، عن أبیه قال: استأذن علی أبی جعفر -عليه السلام- قوم من أهل النواحی من الشیعه فأذن لهم فدخلوا فسألوه فی مجلس واحد عن ثلاثین ألف مسألة فأجاب -عليه السلام- وله عشر سنین».
شیخ کلینی در «باب مولد ابی جعفر محمد بن علی الثانی» از اصول کافی حدیث غریب دیگری آورده است بدین صورت:
!

یعنی: «علیّ بن ابراهیم از پدرش روایت کرده است که گفت: گروهی از شیعیان از شهرهای دور آمدند و از ابو جعفر دوّم (امام جواد -عليه السلام-) اجازة ورود خواستند. ایشان بدان ‌ها اجازه داد و بر او وارد شدند و در یک مجلس، سی هزار مسئله از وی پرسیدند و همه را پاسخ داد در حالی که ده سال داشت»!

 

 

 


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

 

عادت نکنید که هر زنی را فاحشه بنامید سفیان بن ابی لیلی خدمت حضرت حسن(رضی الله تعالی عنه )درمنزل ایشان رفت و گفت:«السلام علیک یامذل المومنین»(سلام برتوای خوارکننده مومنان)آن حضرت فرمودند:ازکجافهمیدی که مومنان راخوارکرده ام.گفت:مسوولیت امت رابه توسپردندو تو ازآن شانه خالی کردی و به این سرکش سپردی که به غیرقانون خدا حکم کند.(رجال کشی-ص103)
اولا:بنابراعتقادشیعه ولایت و امامت مقامیست از جانب الله و بعضی آن را از نبوت بالاترمی دانند و حتی به قدری داغ می شوند که می گویند تمام انبیابرای تبلیغ امامت مبعوث شده اند.خوب پس چرا(بنابراعتقادشیعه که امیرمعاویه رااز دایره اسلام خارج میداند)حضرت حسن آن رابه کافری دادند.مثل این می ماند که پیامبر اسلام به ابوجهل بگوید:من ازپیامبری دست می کشم توبیاجایم رابگیرو تبلیغ کن.
ثانیاآیاامام حسن خوارکننده مومنان بود؟یاعزت دهنده مومنان؟چراکه اوجلوخونریزی بزرگی راگرفت و با مدیریت حکیمانه و دیدگاه زیرکانه اش درآن شرایط بحرانی امت رامتحد گردانید؟واگرمی جنگیددریایی ازخون براه می افتاد.
خودتان قضاوت کنید
اینجا تنها سرزمینی است که متضاد باکره فاحشه است
از امام صادق روایت می کنند:1.که رسول خداتاصورت فاطمه رانمی بوسیدند نمی خوابیدند.(بحارالنوار43-44)
2.آن حضرت صورتشان رابین پستان های اومی گذاشتند(کان وضع وجهه بین ثدییها)(بحارالنوار43-87)
حضرت فاطمه زن بالغه ایی بود آیااین باعقل جوردرمی آید؟اگراین حال پیامبرو فاطمه باشد؛پس بقیه چکاربکنند؟
خوتان قضاوت کنید


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

 

 

پسرایی که همیشه ته ریش دارن اینایی که هی نمیگن عزیزم و قربون صدقت نمیرن

 

اینایی که صداشون مردونست.... اینایی که وقتی ازشون جدا میشی تا یه ساعت دستات بو
عطرشونو میده ... همونایی که وقتی کنارت نشستن بهت اس ام اس میدن دوست دارم ...
اینایی که وقتی ازت دلخورن باهات حرف نمیزنن .....دوست داری محکم بغلشون کنی٬
اینایی که شبا موقع شب به خیر گفتن میگن مال خودمی ....
اینایی که بد دهن نیستن وقتی فحش ازت میشنون میگن بی ادب .... اینایی که دستاشونو
با دوتا دستت باید بگیری همونایی که وقتی عصبانی میشی و داد میزنی بغلت میکنن و
میگن باهم حلش میکنیم...
آخ چقدر کمن اینجور مردا ......

 



فقط بعضی وفتا با جمله بهت می فهمونن دوست دارن...

 

هی مردم !


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

اغوش

 

آغوشی باش و مرا به اندازه ی تمام اشتباهاتم بغل کن ،
بدون آنکه حرفی میانمان رد و بدل شود ،
فقط نگاه باشد و نفس ،
زندگی آنقدرها دوام نمی آورد ،
همین حالا هم دیر است...
عشقولانه ...


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

وقتیییییی....

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم” سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. …. ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

قصه....

 

چشم هایم را به چشم هایش دوختم و گفتم چشم هایت را ببند
تا زیباترین قصه را برایت بگویم
چشمانش را بست ...
و من آهسته بر روی لبانش خــم شدم
و قصه ی یک بوســــه ی شیرین و طولانی را برایش گفتم ...


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

نگاه...

 

نگاهش می کنم شایدبخواند از نگاه من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

کاشکی

 

اون منم که عاشقونه شعر چشماتو می گفتم...
هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم...
هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره...
هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره...


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

مطالب پیشین
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by mra-akbari
Design By : wWw.Theme-Designer.Com