وبلاگ گلها

mra-akbari.loxblog.com

سلام دوستان عزیزمن به وبلاگ من خوش اومدین خیلی هم ممنونم که وبلاگ مرا انتخاب کردین واومدین همین اول کاری اول خودمو معرفی کنم بعد.... من محمدرضا هستم ...بقیه شو میخوای چیکاردیگه تا همین جابسه!! هه هه خب بریم بقیه معرفیمون> اولش من دوست داشتم که با دوستانم یه وبلاگ باز کنیم ولی یهو به فکرمون رسیدکه هركدوم جداگانه باز کنیم بهتره ... مگه نه ؟؟ براهمون هركدوممون یه وبلاگ جداگانه باز کردیم تاهرکدوممون حرفای دل خودمون رو اینجا بنویسیم. بانظرات ارزشمندتون ماروخوشحال کنیدو دربهتر شدن این وبلاگ مرایاری کنید ممنون میشم.... برودیگه مطالبو بخون بسه دیگه راستی دوستان توخبرنامه وبلاگ هم عضو بشید تا آخرین مطالب وبلاگو تو ایمیلتون بخونید و اگه هم تمایلی به تبادل لینک داشتید میتونید با تبادل لینک اتوماتیک لینک کنید باتشکر: "محمدرضا"

:: نفرت عشق.
:: ردیاب جی پی اس ماشین
:: ارم زوتی z300
:: جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وبلاگ رسمی همه و آدرس mra-akbari.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





صث ,


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 287
بازدید کل : 4419
تعداد مطالب : 87
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1






توجه توجه

سلام عزیزان لطف کنید ادرس وبلاگاتون وبنویسید واسم تا بتونم بهتون سربزنم



نوشته شده توسط محمدرضااکبری در یک شنبه 13 مرداد 1398

ازطرف مدیروبلاگ تقدیم به شما
  1. باعرض سلام بنده هم به نوبه ی خودم حلول ماه رمضان را به همه ی عزیزان تبریک عرض مینمایم .باتشکر



نوشته شده توسط محمدرضااکبری در چهار شنبه 19 تير 1398

ادمها......

!.............دوستی های تو دارن

آدمهایی هستند که بودنشون حتی مجازی به آدم آرامش میده

 


 

 

دوستیشون برات حقیقی میشه و یهو میشن یه قسمتی از زندگیت

 

آدمهایی هستن که با تمام مجازی بودنشون سهم بزرگی

 


 

 

توحقیقت


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در شنبه 15 تير 1392

این شعرا تقدیم میکنم به عشقم(دوستت دارم)

می خواهم بگویم :

 

دوستت دارم اما نمی دانم چگونه بگویم تا توتلاطم عشق رادرسینه ام دریابی
تو خود بگو چگونه بگویم

 

چگونه بگویم تا اشک درچشمانم جمع نگردد

و من برای پاک کردن اشکهایم لحظه پلکهایم را نبندم
و حتی برای این لحظه کوتاه از دیدنت محروم نشوم
می خواهم بگویم دوستت دارم

 

آری آری ...دوستت دارم به گرمی قطره اشکی که از چشم سرازیر می شودبه خدا دوستت دارم

 

و به سردی قطره اشکی که از زیر چانه می چکد
دوستت دارم به لطافت آن برگی که تا سبزبود وبالای درخت دوستش داشتیم
و چون فلک زردش کرد وبه زمین افتاد
زیرپایمان از شکستن استخوان هایش لذت بردیم

 


 

 

 

 



نوشته شده توسط محمدرضااکبری در چهار شنبه 8 خرداد 1398

توجه توجه

باعرض سلام به دوستان عزیز لطف کنید وقتی که وارد وب شدید لینک خود را در هوشمند ثبت کنید.باتشکر



نوشته شده توسط محمدرضااکبری در سه شنبه 7 خرداد 1398

خاصیت

 

 

 

 


مقوی مغز و اعصاب و انرژی زا و تقويت حافظه، براي كم خوني مفيد است، خواب آور، تقويت معده، ملين، مفيدبرای زخم های چشم و درد های چشم، ورم ملتحمه چشم، برای خشونت سينه و حلق و حنجره، مفيد برای گرفتگی صدا، تقويت روده، درد کليه، مثانه، مجاری ادراری.

عسل سياه دانه
 


مقوی مغزو اعصاب و تقويت حافظه و خواب آور، ازدياد شير، مفيد برای کليه بيماری ها، باد شکن، قاعده آور، سر درد، رماتيسم، مفيد برای ضعف بدن، رفع مسموميت های خون، کبد، تهوع، شکم درد، يبوست، تقويت زنان زائو، برطرف کننده رطوبت های موجود در بدن، اعتدال دادن اخلاط بدن، اخلاط غليظ را رقيق می کند، مفيد برای ديابت بی مزه، مفيد برای انواع قولنج، ناراحتی های تنفسی، درخشان کردن رنگ و رو، مفيد برای سنگ کليه، مثانه، و سيستم اورولوژی و دردهای رحمی.

عسل کنار
 


مقوی و انرژی زا بوده و فعال کننده حافظه و رشد کودکان مسهل صفرا، حرارت بدن را فرو می نشاند، موثر و باز کننده گرفتگی هاست، کرم معده و روده را از بين می برد
، مفيد برای گرم مزاجان، برای ناراحتی ها و زخم روده و تب مفيد است، برای آبله و سرخجه و عطش مفيد است. برای سستی اعضا مفيد است، تقويت مو، جلو گيری از ريزش مو مفيد است، تقويت اعصاب، تحليل ورم های گرم،

عسل مرکبات
 


تقويت حافظه و انرژی زا، مقوی معده، باد شکن، مفيد برای کمبود ويتامين (سی) ضد تهوع و سم، نرم کننده سينه، برای سرما خوردگی، کاهش ورم های بدن، ضد عفونی کننده، تصفيه خون، اشتها آور، ناراحتی های صفرا، مسکن، مفيد برای سکسکه، کرم های روده، مفيد برای سرطان های معده.ازدياد متابوليسم پايه، پيشگيری از انواع سرطان ها، کاهش کلسترول، ضد باکتری و قارچ.

عسل يونجه


مقوی مغز و اعصاب بوده و حافظه را افزايش می دهد، شامل بيشترين ويتامين های (A ) و (K ) را دارد و برای افرادی که خون ماغ می شوند بسيار نافع است. اين عسل بسيار خوش عطر و طعم ميباشد. ملين و خون ساز است، بند آورنده خون روی است. تحليل برنده ورم های بدن می باشد.مفيد برای اختلالات عادت ماهيانه خانم می باشد.برای افرادی که دچار لرزش های اندام شده اند مفيد است. نشاط آور بوده و به انسان آرامش می دهد.

عسل اقاقيا
 


مقوی و انرژی زا و تقويت حافظه، نشاط آور و بسيار معطر می باشد. مفيد برای ناراحتی های صفرا، ملين وخواب آور است، مفيد برای کم خونی است، مفيد برای عفونت های خانم ها، هم چنين مفيد برای ناراحتی های چشمی، مفيد برای رشد کودکان و آرام بخش برای بزرگ سالان است. اگر با سيب مصرف شود بهترين آنتی بيوتيک است و مفيد برای سرما خوردگی.

عسل گشنيز


معطر، مقوی، اشتها آور، مقوی معده، رفع سوء هاضمه، باد شکن، نرم کننده سينه، مفيد برای تب، مفيد برای بيماری های عفونی مانند : سرخک و آبله، مفيد برای سرفه و سرما خوردگی، مسکن و آرام بخش، دفع سموم بدن، خواب آور، مفيد برای زکام و اسپاسم ماهيچه ای، شير افزا، مفيد برای تب های رماتيسمی، خواب آور، مفيد برای آفت دهان، تقويت لثه، تنگی نفس، مسکن صفرا، ضد سرطان، مفرح، مقوی قلب و مغز، اسپرم، ناراحتی روده و حافطه.



نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

شاعر

شاعر

 

 

 

یا لودویگ فان بتهوفن (به آلمانی: Ludwig van Beethoven) (غسل تعمید در ۱۷ دسامبر ۱۷۷۰[۱][۲] – درگذشتهٔ ۲۶ مارس ۱۸۲۷) یکی از موسیقی‌دانان برجستهٔ آلمانی بود که بیشتر زندگی خود را در وین سپری کرد. وی یکی از بزرگ‌ترین و تأثیرگذارترین شخصیت‌های موسیقی در دوران کلاسیک و آغاز دورهٔ رمانتیک بود. بتهوون، به‌عنوان بزرگ‌ترین موسیقی‌دان تاریخ، همیشه مورد ستایش قرار گرفته و آوازهٔ او موسیقیدانان، آهنگ‌سازان، و شنوندگانش را در تمام دوران تحت تأثیر عمیق قرار داده‌است. در میان آثار شناخته‌شدهٔ وی می‌توان از سمفونی نهم، سمفونی پنجم، سمفونی سوم، سونات پیانو پاتتیک، سونات مهتاب، و هامرکلاویِر، اپرای فیدِلیو و میسا سولِمنیس نام برد.

بتهوون در شهر بنِ آلمان متولّد شد. پدرش، یوهان وان بتهوون، اهل هلند (فلاندر آن زمان) بود و مادرش ماگدالِنا کِوِریچ وان بتهوون تبار اسلاو داشت. این خانواده صاحب هفت فرزند شد که چهارتن از آنان در کودکی در گذشتند. آنان که باقی ماندند عبارت بودند از سه برادر به نام‌های لودویگ، کاسپارکارل (۱۷۷۴-۱۸۱۵) و نیکولائوس یوهان (۱۷۷۶-۱۸۴۸). اولین معلّم موسیقی بتهوون پدرش بود. پدرش یکی از موسیقی‌دانان دربار بن بود. او مردی الکلی بود که سعی می‌کرد بتهوون را به‌زورِ کتک، به‌عنوان کودکی اعجوبه همانند موتزارت به نمایش بگذارد. هرچند استعداد بتهوون به‌زودی بر همگان آشکار شد. بعد از آن، بتهوون تحت آموزش کریستین گوت‌لوب نیفه قرار گرفت. همچنین بتهوون تحت حمایت مالیِ شاهزاده اِلِکتور (همان درباری که پدرش در آن کار می‌کرد) قرار گرفت. بتهوون در ۱۷سالگی مادر خود را از دست داد و با درآمد اندکی که از دربار می‌گرفت، مسئولیّت دو برادر کوچک‌ترش را بر عهده داشت.
بتهوون در سال ۱۷۹۲ به وین نقل مکان کرد و تحت آموزش ژوزف هایدن قرار گرفت؛ ولی هایدنِ پیر در آن زمان در اوج شهرت بود و به قدری گرفتار، که زمان بسیار کمی را می‌توانست صرف بتهوون بکند. به همین دلیل بتهوون را به دوستش یوهان آلبرشتس‌برگر معرّفی کرد. از سال ۱۷۹۴ بتهوون به صورت جدّی و با علاقه شدید نوازندگی پیانو و آهنگسازی را شروع کرد و به سرعت به عنوان نوازنده چیره‌دست پیانو و نیز کم‌کم به عنوان آهنگسازی توانا، سرشناس شد.
بتهوون بالاخره شیوهٔ زندگی خود را انتخاب کرد و تا پایان عمر به همین شیوه ادامه داد: به جای کار برای کلیسا یا دربار (کاری که اکثر موسیقیدانان پیش از او می‌کردند) به کار آزاد پرداخت و خرج زندگی خود را از برگزاری اجراهای عمومی و فروش آثارش و نیز دستمزدی که عدّه‌ای از اشراف که به توانایی او پی برده‌بودند و به او می‌دادند، تأمین می‌کرد.
زندگی او به عنوان موسیقیدان به سه دورهٔ «آغازی»، «میانی»، و «پایانی» تقسیم می‌شود


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

 

یه حسه بدی انگار تو ذهنم لونه//// تموم لحظه هام بی تو منو دیوونه کرده//// بعده این همه مدت هنوزم هاج و واجم////تو رفتی و گذاشتی به این دنیا ببازم//// منی که شادیو یاده تو دادم //// تو این مدت فقط گریست کارم////اومدی گفتی پشیمونی از این کار//// گذاشتی واسه من خطی رو دیوار////

کجا بودی
چرا رفتی که برگردی دوباره//// دلم واست دیگه جایی نداره//// هر چقدرم این دلت پیشم بباره //// کاره تو جبران و برگشتی نداره //// کجا بودی تو اون روزای سخت//// اصلا فکرم نبودی ،خیالت تخته تخت////آخه این چکاری بود دیوونه//// دیگه حتما دلتو قدره منو میدونه


بارون میباره آروم تو کوچه و خیابون /// از عشقه تو باید من سر بذارم بیابون///تموم زندگیمی ای کاش تو بمونی/// باید بهت بگم تا کنار من بمونی/// بدون تو برا من زندگی یه عذابه/// نذار آتیش عشقت تو دله من بخوابه/// میام بهت میگم که تو تنها آرزومی/// ای کاش تا همیشه کناره من بمونی///


خیلی سخته که بتونم پای عهدمون بمونم****** چرا رفتی از کنارم بذار تا منم بدونم******** همه دنیام بودی و از کنارم رفتی*********** خودتو راحت و زود از دله من کندی********* تو بگو چیکار کنم که تو باز برگردی******** هر چی من بهت میگم میگی تو بد کردی***** من هنوزم پای قولم هستم*************** که تو باز فکر نکنی من پستم**


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

دلم برای یک نفر تنگ است… نه میدانم نامش چیست… و نه میدانم چه می کند… حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم… رنگ موهایش را نمی دانم… لبخندش را هم… فقط میدانم که باید باشد و نیست…


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

دارم از تــو حــرف می زنــم

امــــا روحــت هم از نوشــــته هــایم خبــر نــدارد

ایــــرادی نــــدارد یــاد تــو

به نوشتــــه هــایم رنــگ می دهــد

شــایــد دیگــری بخــــواند و آرام گیــــرد ذهــــن پریشــــانش …


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

روسری سیاهت رو محکمتر ببند بانو
اینجا شهر گرگهاست
در دانشگاه خواستگارانی داری که فقط خواستگار یک شب تواند
در خیابان هزاران راننده خصوصی داری که مقصدشان همان مکان خالیست
اینجا برادرانی داری که اگر پایش بیافتد تنت را میدرند
روسریت را محکمتر ببند بانو
اینجا همه تو را باکره میخواهند اما نه باکرگی فکرت را
روسری سیاهت را محکمتر ببند بانو


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

جریان چیه؟
چرا فاحشه هاخوشگل ترن؟!
چرا پسرای خانم باز جذاب ترن؟!
چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال ترن؟!
چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟!
چرا اونایی که خیانت می کنن، تهمت میزنن، غیبت می کنن، دروغ میگن موفق ترن؟!
چرا همیشه بدا بهترن؟!
انگــــار برای خوب بودن باید بد بود :|


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

دلتنگم . . . !

دلتنگ کسی که گردش روزگارش به من که رسید از حرکت ایستاد . . . !

دلتنگ کسی که دلتنگیهایم را ندید . . .

دلتنگ خودم . . .

خودی که مدتهاست گم کرده ام . . . !تَــنـــهــایـــى یـعــنــــ ــــى :
نــــه " خــــ ــــودش " هســـــــت كــه ,
از تـنـهـــایــــــــى دَرِت بـیــــ ــــاره ...
نــــ ـــه " فـكـــــــــرش " اجــازه مـیــ ـــده ,
تـنـهــایـیـــــــت رو ...
بــا " كــَـسِ دیــــــگــه " پُـــــر كـنــــى ...........!
شنیدید که میگن : اونی که گریه می کنه ، یه درد داره

اما اونی که میخنده هزار تا ؟

من میگم : اونی که میخنده هزار تا درد داره ،

ولی اونی که گریه میکنه ،

به هزار تا از دردهاش خندیده.

اما جلوی یکیشون <کم> آورده


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

برای عشق تمنا كن ولی خار نشو

برای عشق قبول كن ولی غرورتت را از دست نده

برای عشق گریه كن ولی به كسی نگو

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشكن

برای عشق جون خودتو بده ولی جون كسی رو نگیر

برای عشق وصال كن ولی فرار نكن

برای عشق زندگی كن ولی عاشقونه زندگی كن

برای عشق بمیر ولی كسی رو نكش

برای عشق خودت باش ولی خوب باش


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

 

تمام خوبـــــی حس مالکیتـــــــ اینه که
از کســــی که دوسشـــــــ داری بپرسی تــــــــــو مال کی هستی؟!
و اون بدون معطلی بگه:
فــــــــقط مـــــــــال تــــــــــــــــــــو…
جـــور میکند خـــدا دَر و تخته را با هم...
همانطور که من و تو را آشـــنا کرد...
تــو شدی خـــاطره ســـاز...
من شدم خــــاطره باز...


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

به خدا ...

زخمی که میزنیم ...

دلی که می شکنیم...

ارزان نیست

یک جایی باید بهایش را بپردازیم

یک وقتی شاید همین نزدیکی ها!!


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

اینجـــا بـﮧ مـَرز بـے تـَفـاوُتـے هـا رسیـ ב ه ام

ב لـَــم را ב يگــر هیـــچ نمـے لرزانــ ב!!

ב ر مـَـ טּ دلهـُــره…. ב ر مـَـ טּ تـــرس…. ב ر مـَـ טּ " احســآس مُــر ב ه است" !!

ایـ טּ روزهـآ بــے خـیـآل خیـالـَم شـُ ב ه ام

مـُنتظرَم ב نــیـا تـَمـام شـَو ב...!!


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

 

 

 

 

 

 

 

سلام روزگار...
چه میکنی با نامردی مردمان..
من هم ..
اگر بگذارند ...
دارم خرده های دلم را...
چسب میزنم...
راستی این دل ...
دل می شود



نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

تلخ تر از خود جدايی ها...

 

تلخ تر از خود جدايی ها...
آنجايی است كه بعدها آن دو نفر مدام بايد وانمود كنند،
كه چيزی بينشان نبوده..
كه هيچ اتفاقی نيفتاده...
كه از همديگر هيچ خاطره ای ندارند...


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

 

نمیدونم از کجا بنویسم و از کجا شروع کنم.عزیز از دست رفته ام عشقی داشت به اسم یوسف که متاسفانه دچار سرطان بود.اما این مشکل باعث نشد که از اون دست بکشه و مث مرد پای عشقش موند یوسف روزای سختی رو گذروند من شاهد اشکا،غصه ها،غمای رویای عزیز دلم بودم.روزای سختی بود خیلی سخت!
یوسف 2 هفته یک بار بستگی به بیماری و روند آزمایشا داشت که شیمی درمانی میشد وقتی که بیمارستان بود و تحت درمانای سخت رویا کنارش بود چه مکالمه چه پیام با امید و دلداری دادن سعی میکرد یوسف مشکلشو فراموش کنه.همه چی خوب پیش میرفت همه چی عالی بود یه روز یوسف زنگ زد به رویا که بیماریش بهبود پیدا کرده و دکتر گفته دیگه نیازی به شیمی نداری.چه روز خوبی بود چشای رویا میخندید من خوشال بودم که ابجی عزیزم خوشاله و دیگه شبنمی تو چشاش نمیبینم.یه مدت به این روال گذشت رویا خوب بود خیلی خوب!
یوسف واقعا آقا بود و از محبت و عاطفه چیزی برای رویا کم نمیزاشت با وجود بیماریش هرچند وقت یه بار میومد و به رویا سر میزد خیلی خاطره ها و روزای قشنگی رو با هم داشتن عشق لیلی و مجنونی بود واقعا!من شاهد بودم که وقتی کنار هم بودن دنیا رنگ دیگه بود براشون زندگی طور دیگه بود رویا رویای دیگه بود ! این دوتا عاشق نسبت نزدیک فامیلی داشتن که پدر یوسف کارش جا دیگه بود و اونجا زندگی میکردن.برای همین یکم دیر به دیر همو میدیدن.مدام خبرای خوب اینکه یوسف بهتره!درد نداره!و .....
تا اینکه گویا باز حالش بد میشه و طی آزمایشاتی متوجه میشن که سرطان به قسمتای بالاتر رفته(زیر زانوش بود)دکتر گف که برای اطمینان از درمان باید پاش قط شه.یوسف راضی نمیشد خونوادش هم همینطور!حاضر به قط پای یوسف نمیشدن.کـــــار فقط کار رویا بود.اگه اون میگف قطعا نه نمیگف و همینطورم شد!بالاخره رویای عزیزم یوسفو قانع کرد که اینکارو بکنه بهش میگف که:بخاطر جفتمون بخاطر عشقمون و برای سلامتیت اینکارو بکن.ترس یوسف از این بود که مبادا اگه پاش قط شه رویا دیگه اونو نخواد و از اون زده شه چون دیگه 1 پا داشت.اما رویا بهش اطمینان داد که تحت هر شرایطی و با وجود هر اتفاقی کنارش میمونه.اون جمله رویا رو یادم نمیره که میگفت:یوسف اگه حتی سرش زنده بمونه من حاضرم باش زندگی کنم.خلاصه یوسف پاش رو قط کرد و سلامتیش رو به دست آورد اما به قیمت از دست دادن پاش.اما برای یه مدتی خوب بود
 
 
 
 
یک ماهی نگذشته بود از بهبودیش که باز خبرای بـــــــــــد،بدتر از همیشه!سرطان پیشرفت کرده و به ریه اش زده و بیمارستانه بعد از چن به علت فشاری که به یوسف وارد میکنه و پیشرفت روز به روز بیماری یوسف به کما میره چند روز و در نهایت فـــــــــوت میکنه!!!چه غمی چه دردی چه بلایی که سرمون نیومداون مث داداش من بود منم به حد رویا ناراحت بودم به اندازه ی اون غم داشتم.چطور باور کردنی بود که یوسف دیگه نباشهفپس کی به رویا بگه :
 
 
جان تو توی قلب من همیشه زنده خواهی بود
ناناس
همین اردیبهشت ماه نفرین شده!
رویا حالش تعریفی نداشت خستگی روحی شدید،کسل،ناراحت،تو خودش بود گوشیش خاموش !2 هفته از مرگ یوس نگذشته بود که یه شب دست به خودکشی میزنه!قرص میخوره قرصی که به گفته ی دکترا متاسفانه هیچگونه پادزهری نداره.به کما میره و نهایتآ 29 م فوت میشه.
وقتی یوسف بدحال بود بهش میگفتم که رویا بخاطر خدا آروم بگیر انقد خودتو اذیت نکن قسمته حکمته....اما رویا میگفت:فاطی ،یوسف هرکجا که باشه منم همونجام.
و کار خودشو کرد.امروز یعنی دومه خرداد ماه،پنج روزه که رویا از پیشمون رفته الان ک دارم مینویسم کیبورد خیسه خیسه!اون دوستم نبود!آبجیه عزیزم بود یه دختر پاک و معصوم یه دوسته جون جونی که شریکه غمو شادی هم بودیم.
روحشان شـــــــــــــاد و یــــــــــــادشان گرامی با!!!
اینجا هرگز نمیشه که واقعا تموم لحظه ها رو گفت غصه هایی که باهم میخوردن خندیدنایی که تو اوج غم بود.اینکه معنای واقعی علاقشون رو بگم اینکه با غماشون غم داشتم و شادیامون باهم تقسیم بود.
رویا به من عشق واقعی رو نشون داد آره راست میگفت که هرکجا یوسف باشه منم هستم و همین کارو کرد!با اینکه دل خیلیامونو با این کار شکست.غم ابدی رو به دلامون داد.
مرگ رویـــــــــــا داغیه که هرگز کور نمیشه و جای خالیی که هرگز پر نمیشه!!
رویـــــــــا شاید جسمت اسیر خاک باشه اما یادت ،خاطره هامون،اشکایی که با هم ریختیم،خنده های دوست داشتنیت تا ابد تو ذهنم میمونه!
چطور نبودتو باور کنم چطور با نبودنت کنار بیام.بقول همیشگیمون چـــــــــــاله دله گم!
دلتنگ دوستی عزیز که به تازگی فوت شده و داغدارشم!!!!
دوستای با وفا و بامعرفت که همیشه منو یادشون هست ازشون ممنونم.این دوست ما وصیت کرده که زندگیشو بنویسم و دلیل مرگش رو!
تنها کاری که ازم برمیاد و براش انجام میدم.
رویا

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392


بگذار سخت باشم و سرد!
باران كه بارید ...چتر بگیرم و چكمه!
خورشید كه تابید...پنجره ببندم و تاریك!
اشك كه آمد...دستمالی بردارم و خشك!
و نیشخندی بزنم و سوت...

مهربانی تا كی؟؟


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

يادم باشد ... !!

... !! ... !! .....
.
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد.....
.
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را.....
.
یادم باشد که روز و روزگار خوش است ..... ، و جواب دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم.....
.
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و بر سیاهی ها نور بپاشم.....
.
یادم باشد از چشمه درس خروش و جريان را بگيرم..... ..... ..... .....
.
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند كه تمام وجودش می شكند.....
.
یادم باشد برای درس گرفتن و دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشته.....
.
یادم باشد زندگی را دوست دارم.....
.
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم.....
.
يادم باشد كه در هر دلی عشقی است پس نبايد دلش را شكست كه عشقش می شكند.....
.
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هرکس فقط به دست دل خودش باز می شود.....
.
یادم باشد هیچ گاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم ( ولی اين يكی رو يادم نمی مونه .... ولش بابا)
.
یادم باشد هیچ گاه از راستی نترسم و نترسانم.....
.
یادم باشد از بچه ها خیلی چیزها می توان آموخت.....
.
یادم باشد زمان بهترین استاد است.....
.
یادم باشد قبل از هرکار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعداً پشيمان نباشم.....
.
یادم باشد با کسی آنقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود.....
.
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود.....
.
یادم باشد قلب کسی را نشکنم.....
.
یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد.....
.
یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم.....
.
یادم باشد امید کسی را از او نگیرم ، شاید تنها چیزیست که دارد.....
.
یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست.....
.
یادم باشدکه آدم ها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند.....
.
« حداقل یادمان باشد كه زنده ايم و اشرف مخلوقات »

يادم باشد

 

يادم باشد

 

.

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

 

.

 

یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر

 

.

 

از آسمان درس پاک زیستن را

 

.

 

و از دريا درس عظمت بگيرم

 

.

 

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

كــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش!!!

 

.
فاصله های میان خویش را با خطوط دوستی مبهم کنیم
.
کاش مثل آب مثل چشمه سار گونه ی نیلوفری را تر کنیم
.
کاش بین ساکنان شهر عشق رد پای خویش را پررنگ كنيم
.
کاش با الهام از وجدان خویش یک گره از کار دنیا وا کنیم
.
کاش اشکی قلبمان را بشکند با نگاه خسته ای ویران شویم
.
کاش وقتی شاپرکها تشنه اند ما بجای ابرها گریان شویم
.

كــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
!!!

 

كـــــــــــــــــــــــاش
... !!

 

.

 

کاش وقتی زندگی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم
.
کاش بخشی از زمان خویش را وقت قسمت کردن شادی کنیم
.
کاش وقتی آسمان بارانی است درزلال چشمهایش تر شویم
.
کاش دلتنگ شقایق ها شویم بانگاه سرخشان عادت کنیم
.
کاش شب وقتی که تنها می شویم با خدای یاس ها خلوت کنیم
.
کاش گاهی در مسیر زندگی باری از دوش نگاهی کم کنیم

 

 

ما همه روزی از اینجا می رویم ، کاش این پرواز را باور کنیم



نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

می‌خوانمش چنان که اجابت کند دعا . . .

. . .نامت چه بود ؟ آدم

می‌خوانمش چنان که اجابت کند دعا

 


 

 

. ؟ مرا نه مادری نه پدری ، بنویس اولین یتیم خلقت

 

فرزند كه

 

.
محلتولد ؟ بهشت پاک

 

.
محل سکونت ؟ زمین خاک

 

.
قدت ؟ روزی چنان بلند که همسایه‌ی خدا ، اینک سایه‌ی بختم به روی خاک

 

.
اعضاءخانواده ؟ حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

 

.
روزتولدت ؟ روز جمعه ، به گمانم روز عشق

 

. ؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنين گناه

 

رنگت

 

.
چشمت ؟ رنگی به رنگ بارش باران که ببارد ز آسمان

 

.
وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست ، نه آنچنان وزین که نشینم به روی خاک

 

. ؟ نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا شغلت ؟ در کار کشت امیدم

 

جنست

 

 

. تو ؟ خدا

 

شاکی

 

.
ناموکیل ؟ آن هم خدا

 

.
جرمت ؟ یک سیب از درخت وسوسه

 

.
تنهاهمین ؟ همین

 

.
حکمت ؟ تبعید در زمین

 

.
همدستدرگناه ؟ حوّای آشنا

 

..
ترسیدهای ؟ کمی

 

.
ز چه ؟ که شوم اسیر خاک

 

.
آیا کسی به ملاقاتت آمده ؟ بلی

 

.
که ؟ گاهی فقط خدا

 

.
دلتنگ گشته‌ای ؟ زیاد

 

.
برای كه ؟ تنها خدا

 

.
آورده‌ای سند ؟ بلی

 

. ؟ تنها دو قطره اشک

 

چه آورده ای

 

. ؟ بلی

 

داری تو ضامنی

 

. ؟ تنها کسم خدا

 

چه کسی

 

. ؟ می‌خوانمش چنان که اجابت کند دعا . . .

 

در آخرین دفاع

 

.
--{ می‌خوانمش چنان که اجابت کند دعا }--


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

حداقل .. !

.. ! ... !! . . . .

حداقل

 

حـــــــداقل

 

حداقل پنج نفر در این دنیا هستند که به حدی تو را دوست دارند، که حاضرند برایت بمیرند
حداقل پانزده نفر در این دنیا هستند که تو را به یک نحوی دوست دارند
تنها دلیلی که باعث میشود یک نفر از تو متنفر باشد، اینست که می‌خواهد دقیقاً مثل تو باشد
یک لبخند از طرف تو میتواند موجب شادی کسی شود
حتی کسانی که ممکن است تو را نشناسند
هر شب، یک نفر قبل از اینکه به خواب برود به تو فکر می‌کند
تو در نوع خود استثنایی و بی‌نظیر هستی
یک نفر تو را دوست دارد، که حتی از وجودش بی‌اطلاع هستی
وقتی بزرگترین اشتباهات زندگیت را انجام می‌دهی ممکن است منجر به اتفاق خوبی شود
وقتی خیال می‌کنی که دنیا به تو پشت کرده، یه خرده فکر کن،
شاید این تو هستی که پشت به دنیا کرده‌ای
همیشه احساست را نسبت به دیگران برای آنها بیان کن،
وقتی آنها از احساست نسبت به خود آگاه می‌شوند احساس بهتری خواهی داشتوقتی دوستان فوق‌العاده‌ای

 

داشتی به آنها فرصت بده تا متوجه شوند که فوق‌العاده هستند
حالا شاد باش و به زندگی ادامه بده


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

محبوب من ! تو همدم ودل شكسته . : . : . : .

! تو همدم ودل شكسته . : . : . : . ....... !!

محبوب من

 

دل شكستـه

 

.

 

.

 

دلم دگر صدای ياد نمی دهد

 

.

 

وجود من دگر طپش برای يار نمی دهد

 

.

 

.

 

دوچشم من دگر نوا نمی دهد

 

.

 

بروی اين زمين كسی پناه ما نمی دهد

 

.

 

.

 

خدای من چرا خبر نمی دهی

 

.

 

به روزگار من چرا بها نمی دهی

 

.

 

.

 

دلم كه خوش ترانه ساخت

 

.

 

چرا به قلب خسته ام دگر توان نمی دهی

 

.

 

.

 

دوچشم من به راه مانده است

 

. !

 

خدا دگر خبر زخود نمی دهی ؟

 

.

 

. .. !!

 

به پشت سر چرا نگاه نمی كنی

 

.

 

دگر دل مرا صدا نمی كنی..؟؟

 

.

 

. .... !!

 

مگر سرود عشق را برای تو نخوانده ام

 

. .... !!

 

مگر حديث بندگی برای تو نگفته ام

 

.

 

.

 

مگر به پيش پای تو وجود ، فرش نكرده ام

 

.

 

مگر تمام عشق را به نام تو نكرده ام

 

.

 

.

 

تو سرور و حبيب دل توهمدم وانيس دل

 

. يار تنهايی منی ... تو را عاشقانه دوست دارم..

 

به نام توست اين دلم به عشق خلق نمی دهم

 

 


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

محبوب دلها ... !!

... !! ... !! ! با تو سخن ميگويم ، كه سخن گفتن با تو زيباست محبوبم...

محبوب دلها

 

محبوب دلها

 

.

 

.

 

محبوب دلها

 

. ...

 

آرامشم را با ذكر نامت دوباره كسب كردم

 

. ... رفع تمام غم هايم ياد توست....

 

تو محبوب من هستی اگرچه من محبوب تو نيستم

 

. ، اميد به زندگی در وجودم جوانه زده...

 

با تماشای همه ی آفرينش ها و شگفتی هايت

 

. ، و با سجده ات آرامش ميگيرم...

 

و من كوله بار تمام سختی هايم را در ركوع نماز تو بر زمين می گذارم

 

.

 

بروی خاكی كه از آن ساخته شدم با غرور قدم نمی نهم بلكه با قدمهای ملايم و سرفكنده به سرايت می آيم

 

. ...

 

من آسودگی و آرامش خاطر زندگی ام را مديون لطف تو ام ای معبود من

 

. ، چرا كه بدون رضايت تو زندگی بر من ممكن نيست....

 

دوست دارم تنها برای رضايت تو گام بردارم

 

. ...

 

با نام تو سر بر بالين آرامش می نهم و يادت تلنگری حاكی از زندگی بر قلبم می زند

 

. ....

 

مكانت را در شبنم سحرگاه جست و جو می كنم و با نسيم صبحگاه تو را حس می كنم


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

خدایا ! این بار چه چیز ؟

! این بار چه چیز؟ به هنگام بردن تابوت من غوغا به پا خیزد در این شهر


همه گویند : چه سنگین میرود این مرده بس که آرزو دارد.....

خدایا تو همه چیز را به من یاد دادی!!!!!

و من همه چیز را یاد گرفتم!!!

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا گریه کنم......

و هق هق گریه هایم را با بالشم بی صدا کنم............

یاد گرفته ام چگونه با آن که دوستش دارم باشم بی آنکه او باشد!!!!

یاد گرفته ام نفس بکشم بی او و به یاد او!

یاد گرفته ام که چگونه نبود عشق را با رویای عشق پر کنم!!

و جای خالی اش را با خاطراتش...

یاد گرفته ام که خنده بر لبم باشد اما در درون گریه کنم...

یاد گرفته ام ... که دیگر عاشق نشوم جز او....!!

یاد گرفته ام که در مقابل خواسته ی تو سکوت کنم !!

خدایا سکوت کردم!!!!!!

اما این بار سکوت نمیکنم!!

عشق را از من گرفتی! سکوت کردم....

شادی را گرفتی ٬ سکوت کردم ....

این بار چه چیز میخواهی ؟

بدون درس میخواهی امتحان بگیری ؟

تو یک چیز را هنوز یادم ندادی !

خدایا چرا یادم ندادی که چگونه مرگ کسی را پیش چشمانم ببینم!

چرا یادم ندادی که باید روزی لحظه ی خداحافظی فرا رسد....

چرا یادم ندادی همیشه در اوج خوشی مرگ جدایی می آورد! ؟!

باز هم یک درد دیگر ؟

خدایا چرا ؟

تو که بزرگی ! چرا دستان کوچک مارا نمیگیری ؟

تو که قادری ! چرا کاری نمیکنی ؟

باز هم یک امتحان دیگر ؟

این بار برای چه کسی ؟

برای من ؟ برای دوستانم ؟

برای چه کسی ؟

خدایا ! این بار دیگر هیچ چیز نمیخواهم......

دیگر در برابرت سکوت نمیکنم!!!!

خدایا یاد نگرفتم شاهد مرگ کسی باشم.....

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم....

دیدن مرگ و فراموش کردن را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت...

خدایا امتحانم نکن!!!!!

خداوندا!!

اگر روزی‌ بشر گردی‌ ،

زحال بندگانت با خبر گردی‌ ،

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت ، از این بودن ، از این بدعت...

خداوندا تو مسئولی ،

خداوندا ! تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن ،

در این دنیا چه دشوار است ،
....

خدایا ! این بار چه چیز ؟

 

خدایا

 

 

چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا یادم ندادی

 

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

حالا تو هم بگو : امتحان عشق

امتحان عشق امتحان عشق ... من ماندم و یک برگه ی سفيد ...!

یک دنیا حرف نا گفتنی ... و یک بغل تنهایی و دلتنگی ...

درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود !

در این سکوت بغض آلود ... قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند !

و برگه ی سفیدم ... عاشقانه قطره را به آغوش می کشد !

عشق تو نوشتنی نیست ...

در برگه ام ... کنار آن قطره یک قلب کوچک می کشم !

وقت تمام است ...! برگه ها بالا ... !

من ميخواستم در اين امتحان ، عشقه بيكرانم را برايت تفسير كنم عشقی بودم كه عشقم راباور نداشت ...............................!!! !

حالا تو هم بگو :

 

امـتحـــــــــــــان غــــــــــــــــــــــــــــــشق

 

در جلسه ی

 

ولی من در پی تفسير

 

صد افسوس و ای كاش كه در تفسير عــــــــــــشقت

 

چنين در امتحان مردود گشـــــــــــــتم

 

خدايا شكر


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

خدايا شكر !

! . . . ! .

هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايی را که توسط پيک ها .

مرد کمی جلوتر رفت ، باز تعدادی از فرشتگان را ديد که کاغذهايی را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط .

مرد کمی جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ !

خدايا شكر

 

فرشته ی بيكار

 

روزی مردی خواب عجيبی ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه مي کند

 

از زمين می رسند ، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند . مرد از فرشته ای پرسيد ، شما چه کار

 

می کنيد؟ فرشته در حالی که داشت نامه ا‌‌ی را باز می کرد ، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و

 

تقاضاهای مردم از خداوند را تحويل مي گيريم

 

پيک ها يی به زمين می فرستند . مرد پرسيد شماها چکار می کنيد؟ يکی از فرشتگان با عجله گفت: اين جا

 

بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را براي بندگان می فرستيم

 

فرشته جواب داد : اين جا بخش تصديق جواب است. مردمی که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب

 

بفرستند ولی عده بسيار کمی جواب مي دهند . مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مر توانند جواب بفرستند؟

 

فرشته پاسخ داد : بسيار ساده، فقط کافی است بگويند: خدايا شکر


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

[1]

نقد احاديث شيخ كليني

 

1- کتاب کافی چنانکه گفتیم به سه بخش (اصول، فروع، روضه) تقسیم شده است و هر سه بخش به چاپ رسیده و در دسترس قرار دارد. در اصول کافی بابی دیده می ‌شود با عنوان «باب النهی عن الأشراف علی قبر النبی -صلى الله عليه وسلم-» در این باب که «مشرف شدن بر قبر پیامبر -صلى الله عليه وسلم-» را نهی نموده است تنها یک حدیث آمده و شیخ کلینی با اعتماد بر آن حدیث، چنین عنوانی را برگزیده است که در حقیقت فتوای او را نشان می‌ دهد. امّا این یک حدیث بقدری دور از عقل است که شارحین کافی همگی در تفسیرش درمانده ‌اند. سند و متن حدیث به قرار زیر است:
«عدة من أصحابنا، عن احمد بن محمد البرقی، عن جعفر بن المثنی الخطیب قال: کنت بالمدینه و سقف المسجد الذی یشرف علی القبر قد سقط و الفعله یصعدون و ینزلون و نحن جماعه. فقلت لأصحابنا من منکم موعد یدخل علی ابی عبدالله -عليه السلام- اللیله؟ فقال مهران بن ابی بصیر: أنا. و قال اسماعیل بن عمار الصیرفی: أنا. فقلنا لهما: سلاه لنا عن الصعود لنشرف علی قبر النبی -صلى الله عليه وسلم- فلما کان من الغد لقیناهما، فاجتمعنا جمیعا فقال إسماعیل: قد سألنالکم عما ذکرتم، فقال: ما أحب لأحد منهم أن یعلو فوقه ولا آمنه أن یری شیئاً یدهب منه بصره، أو یراه قائما یصلّی، أو یراه مع بعض أزواجه -صلى الله عليه وسلم-».

یعنی: «گروهی از یاران ما از احمد بن محمّد برقی روایت کرده ‌اند و او از جعفر بن مثنّی مشهور به خطیب شنیده که گفت:
من در مدینه بودم و (بخشی از) سقف مسجد نبوی که بر فراز قبر پیامبر -صلى الله عليه وسلم- قرار داشت ریخته بود و کارگران بالا و پایین می ‌رفتند و من به همراه جماعتی آنجا بودم. به رفقای خود گفتم چه کسی از شما امشب با ابو عبدالله (امام صادق -عليه السلام-) وعدة ملاقات دارد و بر او وارد می‌ شود؟ مهران بن ابی بصیر گفت: من. و اسماعیل بن عمار صیرفی نیز گفت: من. ما به آن دو گفتیم که از امام صادق دربارة بالا رفتن (و مشرف شدن) بر قبر پیامبر -صلى الله عليه وسلم- سؤال کنید تا (اگر جایز باشد) ما هم بر فراز قبر پیامبر -صلى الله عليه وسلم- رویم! چون روز بعد فرا رسید با آن دو تن، روبرو شدیم و همگی گرد آمدیم. اسماعیل گفت: آنچه گفته بودید ما از ابو عبدالله برایتان پرسیدیم، در پاسخ گفت: من دوست ندارم که هیچ یک از شما بالای قبر (پیامبر -صلى الله عليه وسلم-) برآید و او را ایمن نمی ‌گردانم از اینکه در آنجا چیزی دیده کور شود! یا پیامبر را به نماز ایستاده مشاهده کند، یا او را با برخی از همسرانش (در آنجا) ببیند».!!
این حدیث بلحاظ سند و متن، ساقط است زیرا

 

اوّلاً :
یعنی: «جعفر بن مثنّی از همراهان امام رضا بوده و زمان امام صادق را در نیافته است».
ثانیاً:
جعفربن مثنی مذهب واقفی
: جعفر بن مثنّی مشهور به خطیب، معاصر امام رضا -عليه السلام- بوده و در زمان امام صادق -عليه السلام- نمی ‌زیسته است! چنانکه مجلسی در کتاب «مرآه العقول» می‌ نویسد: «فان جعفر بن المثنی من اصحاب الرضا -عليه السلام- و لم یدرک زمان الصادق -عليه السلام-».

[2] داشته و علمای رجال شیعی به هیچ وجه او را توثیق نکرده‌ اند. مامقانی در کتاب «تنقیح المقال» دربارة وی می ‌نویسد : «هذا واقفی لم یوثق»[3]! «این مرد، مذهب واقفی داشته و توثیق نشده است».

ثالثاً:
رابعاً:
2-
«محمد بن یحیی، عن سعد بن عبدالله، عن ابراهیم بن محمد الثقفی، عن علی بن المعلی، عن اخیه محمد، عن درست بن ابی منصور، عن علی بن ابی حمزه، عن ابی بصیر، عن ابی عبدالله - -عليه السلام- - قال : لما ولد النبی - -صلى الله عليه وسلم- - مکث ایاما لیس له لبن فالقاه ابو طالب علی ثدی نفسه فانزل الله فیه لبنا فرضع منه ایاماً حتی وقع ابو طالب علی حلیمه السعدیه فدفعه الیها».
شیخ کلینی روایت عجیب دیگری در «باب مولد النبی -صلى الله عليه وسلم- و وفاته» از اصول کافی آورده که ذیلاً ملاحظه می‌شود :
اگر هر کس بر قبر پیامبر خدا -صلى الله عليه وسلم- نظر افکند، بیم آن می ‌رود که نابینا شود، چرا رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از این کار نهی نفرموده و بر خسارت امّتش راضی شده است؟!
اگر مقصود از دین پیامبر خدا -صلى الله عليه وسلم-، رؤیت جسم آن حضرت در زیر خاک بوده است که این امر ممکن نبود و چنانچه مقصود، دیدن روح پیامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- باشد، روح دیدنی نیست و گرنه، همة کارگرانی که برای تعمیر سقف مسجد بر بالای قبر می‌ رفتند باید روح پیامبر و همسرش را دیده کور شده باشند!

یعنی : «محمّد بن یحیی از سعد بن عبدالله و او از ابراهیم ثقفی و او از علیّ بن معلّی و او از برادرش محمّد، و او از درست بن ابی منصور و او از علیّ بن ابی حمزه و او از ابی بصیر گزارش نموده است که امام ابو عبدالله صادق -عليه السلام- گفت :
چون پیامبر اسلام -صلى الله عليه وسلم- زاده شد چند روزی بدون شیر به سر برد، پس،
ابوطالب او را به پستان خود افکند و خدا در پستان ابو طالب شیر نازل کرد! پس کودک چند روز از پستان ابوطالب شیر خورد تا هنگامی که ابوطالب، حلیمه سعدیه را یافت و کودک را (برای شیر دادن) به او سپرد»!!
این روایت نیز به لحاظ سند و متن مخدوش است. احتمال می‌رود راوی نادانش برای آن که نسبت قرابت و همخونی میان پیامبر -صلى الله عليه وسلم- و علی -عليه السلام- را استوارتر کند به جعل چنین افسانه‌ای پرداخته است. چه لزومی داشت که خداوند در پستان ابوطالب برای برادرزاده‌اش شیر فراهم آورد؟ مگر ممکن نبود که مثلاً این شیر در سینة همسر جوان ابوطالب – فاطمة بنت أسد – فراهم آید؟ همان زن مهربانی که بعدها پرستاری محمّد -صلى الله عليه وسلم- را در خانة ابو طالب بعهده گرفت و او را مانند فرزندانش دوست می‌داشت. برخی از راویان این روایت همچون متن آن، ناشناخته و مطعون‌اند. مثلاً دربارة علیّ بن معلّی نوشته‌اند : «فهو مجهول الحال»

[5]! همچنین دربارة درست بن ابی منصور، علمای رجال گفته‌اند که وی واقفی مذهب بوده است[6]. روشن است که اشخاص خردمند و درست باور نمی‌توانند راوی چنین آثاری باشند.

3-
عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد، عن الحسین بن سعید، عن القاسم بن محمد الجوهری، عن علی بن أبی حمزة قال:
سأل ابوبصیر أبا عبدالله -عليه السلام- و أنا حاضر فقال: جعلت فداک کم عرج برسول الله -صلى الله عليه وسلم-؟ فقال مرتین فأوقفه جبرئیل موقفا، فقال له : مکانک یا محمد! فلقد وقفت موقفا ما وقفه ملک قط و لا نبی، إن ربک یصلی! فقال یا جبرئیل و کیف یصلّی؟! قال: یقول: سبوح قدوس أنا رب الملائکة و الروح، سبقت رحمتی غضبی. فقال: اللهم عفوک عفوک. قال: و کان کما قال الله: قاب قوسین أو أدنی الحدیث».
شیخ کلینی در همان «باب مولد النبی -صلى الله عليه وسلم-» از اصول کافی روایتی دربارة معراج رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آورده که سنداً و متناً ناموثّق شمرده می ‌شود. روایت مزبور بدینگونه در اصول کافی نقل شده است:

یعنی: «گروهی از یاران ما از احمد بن محمّد جوهری و او از علیّ بن أبی حمزه شنیده که گفت : أبو بصیر از امام ابو عبدالله صادق -عليه السلام- پرسید و من در آنجا حضور داشتم. گفت: فدایت شوم پیامبر خدا -صلى الله عليه وسلم- را چند بار به معراج بردند؟ امام صادق پاسخ داد: دو بار! و جبرئیل او را در ایستگاهی متوقّف کرد و گفت: ای محمّد! در جایت بایست، اینک در مقامی ایستاده ‌ای که هرگز هیچ فرشته و پیامبری در آنجا توقّف نکرده است. همانا خدای تو نماز می‌ گزارد! پیامبر پرسید: ای جبرئیل چگونه نماز می ‌گزارد؟! گفت: می ‌گوید: بس پاک و منزّه (هستم) من خداوندگار فرشتگان و روح هستم، رحمت من بر خشمم پیشی گرفته است. پیامبر گفت: خداوندا از تو درخواست عفو دارم، از تو درخواست عفو دارم، امام صادق گفت: و چنان بود که خدا (در قرآن) فرموده است : کان قاب قوسین او ادنی فاصله ‌اش (به خدا) باندازة دو کمان یا نزدیک‌تر بود...».
یکی از راویان این خیر چنانکه ملاحظه شد «قاسم بن محمّد جوهری» است. علاّمة مامقانی – رجال‌شناس معروف شیعی – دربارة وی می ‌نویسد :
«فالرجل إما واقفی غیر موثق أو مجهول الحال و قد رد جمع من الفقهاء روایته، منهم المحقق فی المعتبر».

یعنی : «این مرد بقولی واقفی مذهب است و بقولی احوالش شناخته نیست (در هر صورت) گروهی از فقهاء روایت وی را رد کرده ‌اند که از جملة ایشان، محقّق حلّی در کتاب المعتبر است».
متن روایت نیز از چند جهت ایراد دارد. اوّل آنکه ظاهر روایت، خدای سبحان را در جایگاه معیّنی نشان می‌ دهد با اینکه خداوند هیچگاه در مکان محاط نمی ‌شود بلکه به نص قرآن بر همه چیز محیط است :
)أَلاَ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُّحِيطٌ(. (فصلت / 54)
دوّم
)عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى * ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَى * وَهُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلَى * ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى * فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى(. (نجم / 5-9)
«او را (فرشته ای) که نیروهای سخت داشت آموزش داد. (فرشته ای) پرتوان که در افق بالاتر ایستاد. سپس نزدیک شد و فرود آمد. پس فاصله اش باندازة دو کمان یا نزدیک تر بود».
بنابراین، تفسیری که در روایت آمده موافق با قرآن نیست و موجب رفع اعتماد از روایت می ‌شود.
4

 

«روی أن امیر المؤمنین -عليه السلام- قال: إن ذلک الحمار کلم رسول الله -صلى الله عليه وسلم- فقال: بأبی أنت و أمی إن أبی حدثنی عن أبیه، عن جده، عن أبیه أنه کان مع نوح فی السفینه فقام إلیه نوح فمسح علی کفله ثم قال: یخرج من صلب هذا الحمار حمار یرکبه سید النبیین و خاتمهم، فالحمدلله الذی جعلنی ذلک الحمار».
- در اصول کافی در «باب ما عند الأئمه من سلاح رسول الله -صلى الله عليه وسلم- و متاعه» داستان خری آمده بنام «عفیر» و شیخ کلینی ماجرای مضحکی دربارة این خر نقل می ‌کند و بدون آنکه سندش را بیاورد می نویسد:
آنکه نمازگزاردن خدا، امری نامعقول و خرافی است. سوّم آنکه در آیة «فکان قاب قوسین او ادنی» از فاصلة فرشتة وحی با پیامبر سخن رفته است، نه از فاصلة پیامبر با خدا! چنانکه سیاق آیات دلالت بر آن دارد و می‌فرماید :

یعنی: «روایت شده که امیر مؤمنان -عليه السلام- فرمود که آن خر، با رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به سخن در آمد و گفت: پدر و مادرم فدایت شود! همانا پدرم از پدرش و او از جدّش و او از پدرش برای من حدیث آورد که پدر جدِّ ما با نوح در کشتی همراه بود و نوح برخاسته دستی به کفل او کشید و گفت: از پشت این خر، خری در آید که سرور پیامبران و آخرین ایشان بر آن سوار شود، پس خدا را سپاس که مرا همان خر قرار داده است».!
چنانکه ملاحظه می ‌شود این روایت، مرسل و مقطوع است و معلوم نیست چه کس این افسانة غریب را ساخته و برای شیخ کلینی نقل کرده است و شگفت از کلینی که آن را باور داشته و در کتابی که بقول خود، آن را از «آثار صحیح» فراهم آورده، گنجانیده است

 

کسی نمی ‌داند که این جماعت خران، چگونه حدیث نوح -عليه السلام- را در خاطر نگاهداشته ‌اند و به یکدیگر رسانده اند؟! و نیز بر کسی معلوم نیست که خران، هر یک چند صد سال عمر کرده‌ اند که از روزگار پیامبر اسلام -صلى الله عليه وسلم- تا زمان نوح -عليه السلام- را تنها در پنج نسل گذرانده ‌اند؟! سخن گفتن آخرین خر، به زبان فصیح عربی و نقل حدیث بصورتی که محدّثان گزارش می ‌نمایند، نیز از عجائب است! من گمان می‌ کنم کسی با کلینی سر شوخی داشته و این افسانة خنده‌ آور را برای او حکایت کرده است.
5-

 

«علی بن ابراهیم، عن أبیه قال: استأذن علی أبی جعفر -عليه السلام- قوم من أهل النواحی من الشیعه فأذن لهم فدخلوا فسألوه فی مجلس واحد عن ثلاثین ألف مسألة فأجاب -عليه السلام- وله عشر سنین».
شیخ کلینی در «باب مولد ابی جعفر محمد بن علی الثانی» از اصول کافی حدیث غریب دیگری آورده است بدین صورت:
!

یعنی: «علیّ بن ابراهیم از پدرش روایت کرده است که گفت: گروهی از شیعیان از شهرهای دور آمدند و از ابو جعفر دوّم (امام جواد -عليه السلام-) اجازة ورود خواستند. ایشان بدان ‌ها اجازه داد و بر او وارد شدند و در یک مجلس، سی هزار مسئله از وی پرسیدند و همه را پاسخ داد در حالی که ده سال داشت»!

 

 

 


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

 

عادت نکنید که هر زنی را فاحشه بنامید سفیان بن ابی لیلی خدمت حضرت حسن(رضی الله تعالی عنه )درمنزل ایشان رفت و گفت:«السلام علیک یامذل المومنین»(سلام برتوای خوارکننده مومنان)آن حضرت فرمودند:ازکجافهمیدی که مومنان راخوارکرده ام.گفت:مسوولیت امت رابه توسپردندو تو ازآن شانه خالی کردی و به این سرکش سپردی که به غیرقانون خدا حکم کند.(رجال کشی-ص103)
اولا:بنابراعتقادشیعه ولایت و امامت مقامیست از جانب الله و بعضی آن را از نبوت بالاترمی دانند و حتی به قدری داغ می شوند که می گویند تمام انبیابرای تبلیغ امامت مبعوث شده اند.خوب پس چرا(بنابراعتقادشیعه که امیرمعاویه رااز دایره اسلام خارج میداند)حضرت حسن آن رابه کافری دادند.مثل این می ماند که پیامبر اسلام به ابوجهل بگوید:من ازپیامبری دست می کشم توبیاجایم رابگیرو تبلیغ کن.
ثانیاآیاامام حسن خوارکننده مومنان بود؟یاعزت دهنده مومنان؟چراکه اوجلوخونریزی بزرگی راگرفت و با مدیریت حکیمانه و دیدگاه زیرکانه اش درآن شرایط بحرانی امت رامتحد گردانید؟واگرمی جنگیددریایی ازخون براه می افتاد.
خودتان قضاوت کنید
اینجا تنها سرزمینی است که متضاد باکره فاحشه است
از امام صادق روایت می کنند:1.که رسول خداتاصورت فاطمه رانمی بوسیدند نمی خوابیدند.(بحارالنوار43-44)
2.آن حضرت صورتشان رابین پستان های اومی گذاشتند(کان وضع وجهه بین ثدییها)(بحارالنوار43-87)
حضرت فاطمه زن بالغه ایی بود آیااین باعقل جوردرمی آید؟اگراین حال پیامبرو فاطمه باشد؛پس بقیه چکاربکنند؟
خوتان قضاوت کنید


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

 

 

پسرایی که همیشه ته ریش دارن اینایی که هی نمیگن عزیزم و قربون صدقت نمیرن

 

اینایی که صداشون مردونست.... اینایی که وقتی ازشون جدا میشی تا یه ساعت دستات بو
عطرشونو میده ... همونایی که وقتی کنارت نشستن بهت اس ام اس میدن دوست دارم ...
اینایی که وقتی ازت دلخورن باهات حرف نمیزنن .....دوست داری محکم بغلشون کنی٬
اینایی که شبا موقع شب به خیر گفتن میگن مال خودمی ....
اینایی که بد دهن نیستن وقتی فحش ازت میشنون میگن بی ادب .... اینایی که دستاشونو
با دوتا دستت باید بگیری همونایی که وقتی عصبانی میشی و داد میزنی بغلت میکنن و
میگن باهم حلش میکنیم...
آخ چقدر کمن اینجور مردا ......

 



فقط بعضی وفتا با جمله بهت می فهمونن دوست دارن...

 

هی مردم !


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

وقتیییییی....

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم” سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. …. ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

اغوش

 

آغوشی باش و مرا به اندازه ی تمام اشتباهاتم بغل کن ،
بدون آنکه حرفی میانمان رد و بدل شود ،
فقط نگاه باشد و نفس ،
زندگی آنقدرها دوام نمی آورد ،
همین حالا هم دیر است...
عشقولانه ...


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

قصه....

 

چشم هایم را به چشم هایش دوختم و گفتم چشم هایت را ببند
تا زیباترین قصه را برایت بگویم
چشمانش را بست ...
و من آهسته بر روی لبانش خــم شدم
و قصه ی یک بوســــه ی شیرین و طولانی را برایش گفتم ...


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

نگاه...

 

نگاهش می کنم شایدبخواند از نگاه من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

کاشکی

 

اون منم که عاشقونه شعر چشماتو می گفتم...
هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم...
هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره...
هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره...


نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

راستش....

 

راستش دیگه نمیخواستم بیام .... گفتم وقتی نمیاد بخونه
چه فایده داره نوشتنم ولی امروز صبح تو یه وب دیده ام نوشته
«سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه
اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش!»
گفتم بیام بگم بیشتر از اون به سلامتی تو عزیزم که
خوشحالی هاتو عاشقانه با منو بچه ها تقسیم میکنی و
سیگار هم نداری که تو غضه هات شریکت بشه .....
دوست دارم.... دوست دارم ... دوست دارم



نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

 
 
 
 
بـَـرآی روزهآی مَبآدآ ڪه ڪِـنآرَش نیستی .
زَنڪه بآشی
بآیَد صَبور بآشی ، مـُـدآرآ ڪُـنی وَ با هَمه ی بـُـغض اَت لـَـبخَند بـِـزَنی .
زَنڪه بآشی
هــِـزآر بآر هــَـم ڪـہ بِگویـَـد : " دوستـَـت دآرَد "
بــآزهــَـم خوآهی پـُـرسی: " دوستــَـم دآری ؟؟؟ "
وَ تَه دِلــَــت هــَـمیشه خوآهــَـد لــَـرزید ...

 

هـَـمِـه ی دیوآنِگی های عالـَم رآ بـَـلَدی .

زَنڪـه باشی
 
 



نوشته شده توسط محمدرضااکبری در جمعه 3 خرداد 1392

مطالب پیشین
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by mra-akbari
Design By : wWw.Theme-Designer.Com