روزی دخترو پسری که خیلی همدیگرو دوس داشتن داشتن تو خیابون قدم میزدند ...
که یه ماشین بوق زد دختر گفت من میرم سوار میشم چون دیگه خستمو...توام که ماشین نداری!
رفت...درو که باز کرد راننده گفت:خانوم من راننده شخصی اون اقا هستم اومدم دنبالشون....سلام به رفقای گللللله خودم
بالاخره بعد از چند روز آپ کردم
نظرات شما عزیزان: