مسافر...
ایستگاه...
راه...
وقطاری که در آن،پنجره ها مینالید.
و سکوتی مبهم...
ونگاهی پر باران،که از این فاصله ها میبارید.
بادی از ناحیه سرد زمین میرقصید.
یک نفر میخندید...
آه ...بدستان خودش،گل حسرت میکاشت.
آخرین سوت قطار،ضربه ای بود به آرامش راه.
ضربه ای بود به جسمی که سکوتش فریاد
و قطار راهی شد...
کوله بارش امید...
که در آن سبزترین خاطره هایم می مرد.
چشمهایم...
آه...آن دورترین فاصله ها را میدید.
اشکی از چشمم ریخت.
روی یک قلوه سنگ،نقش خاطره زد.
با تمام دل خود میگویم...
نظرات شما عزیزان: