هر وقت خواستم چای بریزم نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتم نشانده ای
تنها دلم خوش است به این که یکی دو بار
با واسطه "سلام" برایم رسانده ای
حالا صدای من به خودم هم نمی رسد
از بس که بغض توی گلویم چپانده ای
دیدم که شهر پر از عطر مریم است
گفتند باز روسری ات را تکانده ای
می خندی و برایت مهم نیست، دریغ
من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای
بد بخت من... فلک زده من... بد بیار من...
امروز عصر من چای ندارم، تو مانده ای...
نظرات شما عزیزان: